آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آوای دلنشین

استخر پارتی

چند روز پیش با دوستات و دوستای مامانی قرار گذاشتیم ببریمتون استخر اونم با دهن روزه!!! قرار شد نزدیک به افطار بریم که تا برگردیم خونه افطار بشه و از گشنگی و تشنگی نمیریم خیییییییلی روز خوبی بود کللللللللی از دوستای خوبمونو دیدیم و اختلاط کردیم البته به لطف خاله شمیم که باهامون اومده بود و همش با تو بازی می کرد و من فرصت می کردم با همه دوستان خوش و بش کنم و اما عکسا که با مشقت بسییییییییاری گرفته شد چون این بار اینقدر تعدادمون زیاد بود که همه همش حواسشون پیش ما بود و اما نوبتی هم باشه نوبت عکساس: از راست: آرتین، آوا، رهام، آرمیتا از راست: رهام، لیانا، آرمیتا، آوا: ببین چه اختلاطی با آرمیتا جوون می کنید...
30 تير 1392

شیرین زبونی هات

سلام دختر طلای مامان امروز اومدم تا یکمی از دسته گلای این چند روزت و یکم هم از شیرین زبونیات بنویسم البته اونایی که یادم مونده پریشب افطار با علی آقا (پسرخاله بابایی) و صنوبر جوون طبق معمول همیشه رفتیم بونو متأسفانه دم افطار که رسیدیم همه میزها پر بود و تقریباً یک ساعت معطل شدیم تا نوبتمون شد و روزه امونو باز کردیم من که دیگه داشتم غش می کردم تو هم که دیگه نگو اینققققققققققققدر شیطونی کردی که نگو اونجا کنار پاساژ صفویه دو تا مغازه بچه گونه فروشی بود همش میرفتی و از پله هاشون بالا میرفتی و میومدی پایین واسه خودت همش بدو بدو کردی هر کی هم رد میشد قربون صدقه ات میرفت آخه اون شب خیلی خوش تیپ شده بودی موعپهاتم دم اسبی بسته بودم دی...
26 تير 1392

مهمونی خونه خاله مریم - مهمونی خونه خاله سارا

 این هفته یه هفته پربار داشتیم همش گشت و گذار و مهمونی جفتی هلاک و خسته برمی گشتیم خونه بیچاره بابایی هم دیگه شاکی شده بود می گفت خوب مجردی می گردین  عکسای اول مال مهمونی خونه خاله مریمه که به افتخار خاله صبا که از اصفهان اومده بود گرفته بود مام خودمونو تلپ کردیم ووی ووی نمی دونی که چه پیتزای خونگیه وششششششششمزه ای داد خوردیم البته خودم تنهایی خوردم چون تو دوست نداشتی زیادمنم زیاد علاقه ندارم به فست فود و این چیزا علاقه مند بشی خاله مریم زحمت کشید و برات ماکارونی گرم کرد خلاصه اینکه کلی مامانی پرخوری کرد و دوستامونم مسخره ام کردن از راست: رهام، سبحان، آوا، مشکات، هانا در حال هندونه خوردن: تو و هانا ...
22 تير 1392

20 ماهگی- اندر احوالات خرابکاری های شما....

سلام دختر کوچولوی مامان که حالا دیگه برای خودت خانمی شدی 20 ماهگیت البته با دو روز تأخیر مبااااااااااااااااااارک اینقدر شیرین شدی و شیرین زبونی می کنی که کلاً وقت نمی کنم از همه شیرین زبونیات اینجا بنویسم هرچند که نوشتنش خیلی هم فایده نداره مهم فیلماشه که صدات و نحوه تلفظت توش باشه که اونم تو فیلم خیلی سخت حرف میزنی اما بازم کلی فیلم از صحبت کردنت گرفتم یه چیز خییییییییییییلی باحال که جدیدنا یاد گرفتی و یادم رفته بود تو پستای قبلی بنویسم اینه: وقتی یه کاری می کنی که خیلی دوست داری یا بهت خوش میگذره یا از یه چیزی خیلی حال می کنه میخندی و میگی خیلی دالبه (=جالبه البته بین د و خ تلفظ می کنی ) وااااااااااااااااای دفع...
18 تير 1392

استخر کشوری

دیروز یعنی روز جمعه دوباره با چند تا از دوستات رفتیم استخر شهید کشوری ساعت 11 رسیدیم اونجا خیلی از دوستایی که قرار بود بیان نیومدن و فقط تو و مشکات و رهام و سبحان بودید اما خییییییییییییییییلی خوش گذشت هم به شما هم به ما مامانا اونجا بردن موبایل و دوربین مثل تمام استخرای زنونه ایران ممنوع بود اما من موبایلو پیچیدم دور حوله تو و بردم با خودم و اونجا به صورت کاملاً قاچاقی ازتون عکس گرفتم  تو عکس پایین به ترتیب از راست به چپ: مشکات آوا، رهام، سبحان   اینجا هم گرسنه اتون شده و دارید بیسکویت نوش جوون می کنید و البته آب هم به گند کشیدید : اونجا که بودیم یه نی نی کوچولوی ناز دی...
15 تير 1392

نیر پارتی خونه خاله حدیث - شرکت آرین - بهشت مادران

 سلام عسلک مامان اومدم در مورد اتفاقات این چند روز برات بگم. اول اینکه به مهد خیلی عادت کردی و فقط یک دقیقه اول که من میرم گریه می کنی و دیگه یادت میره از وقتی وهد رفتی خیلی بیشتر شیطون شدی و بدو بدو و شیطنت می کنی و فکر می کنم این نشونه خوبیه یعنی اونجا محیط شادی بوده برات خدا رو شکر بعد اینکه روز دوشنبه به افتخار خاله نیر که از ارومیه اومده بود تهران خاله حدیث جوون زحمت کشیده بود و یه مهمونی به افتخارش گرفته بود تا ما مامانا بازم دور هم جمع بشیم و شما نی نی ها هم کللللی با هم بازی کنید و خوش بگذرونید. ممنونیم از خاله حدیث به خاطر اونهمه زحمتی که کشیده بود و مهمونی خوبش و البته تشکر ویژه داریم از خاله نیر که با اینکه...
13 تير 1392

ادامه ماجراهای مهد

 الان که دارم این پستو می نویسم خیییییییییییییلی خوشحالم و خیالم راحته حالا دلیلشو برات میگم عسلم اول از همه به همه دوستان گلی که تو پست قبلی نظر گذاشتن اعلام می کنم خیالتون راحت باشه همه نظرات پرمهرتون اومده و تأیید و جواب هم داده خواهد شد فقط چون این دو روز خیلی درگیر مهد بودم نرسیدم همه رو جواب بدم و تأیید کنم ممنون از ابراز لطف همگی ------------------------------------------------------------------------------------------------- و اما ادامه ماجراهای مهد: روز شنبه از ساعت 7 صبح من و بابایی مصمم از خونه اومدیم بیرون تو هم موندی پیش مامان جوون یه لیست تهیه کرده بودیم از مهدا مهدایی که رسیدیم اون روز تا ظهر بریم را...
10 تير 1392

تولد بابایی

٢٥ خرداد ماه تولد بابایی بود اما خوب چون اون روز جشن و پایکوبی ملی برگزار بود با تأخیر تولد بابایی رو گرفتیم. یه تولد سه نفره خانوادگی اینم عکساش: خانوم خانوما منتظر نشسته بابایی بیاد تولد بگیریم: گیر داده بودی به فوت کردن تا بابایی بلند میشد اینجووری دستتو میزدی به مبل می گفتی بیشیندا (بشین اینجا) : یعنی اون شب بیست بار بابایی شمع ها رو روشن کرد و با هم فوت کردید: داری بابایی رو حول میدی میگی فوت فوت : بعد فوت هم دست میزدی و می گفتی تب لدت مبالکه : حالا دیگه وقت دادن کادو باباییه:   دکترت گفته بهتره روزی 10 دقیقه بدون کرم ضدآفتاب...
29 خرداد 1392